گنجور

 
صائب تبریزی

از دست رفت دامن یاری که داشتم

سیماب شد شکیب و قراری که داشتم

برق فنا کجاست که از مشت خار من

دامن فشان گذشت بهاری که داشتم

غایب شد از نظر به نفس راست کردنی

در پیش چشم خویش شکاری که داشتم

برخاک ریخت ناشده شیرین ازو لبی

از برگریز حادثه باری که داشتم

در زنگ غوطه زد ز تریهای روزگار

آیینه تمام عیاری که داشتم

صد گلشن خلیل در آتش نهفته داشت

در سینه داغ لاله عذاری که داشتم

از چشم شور خلق میان محیط شد

زین بحر بیکنار کناری که داشتم

از شورش زمانه مرا داشت بیخبر

زان چشم نیم مست خماری که داشتم

داغم که صرف سوخته جانی نگشت و مرد

در سینه همچو سنگ شراری که داشتم

چون آسیا به باد فنا داد هستیم

از گردش زمانه دواری که داشتم

بی آب کرد گوهر دریا دل مرا

از تنگنای چرخ فشاری که داشتم

شد شسته از نظاره آن لعل آبدار

بر دل ز روزگار غباری که داشتم

صائب فدای جلوه آن شهسوار شد

عقل و شکیب و صبر و قراری که داشتم