گنجور

 
صائب تبریزی

چو بید اگر چه درین باغ بی بر آمده ام

به عذر بی ثمری سایه گستر آمده ام

ز نقص خودبه امید کمال خرسندم

اگر چه همچو مه عید لاغر آمده ام

به پای قافله رفتن ز من نمی آید

چو آفتاب به تنها روی بر آمده ام

همان به خاک برابر چو نور خورشیدم

اگر چه از همه آفاق بر سر آمده ام

مدار روی دل از من دریغ کز غفلت

ز آستانه دلها به این در آمده ام

دل دو نیم مر قدر، عشق می داند

چو ذوالفقار به بازوی حیدر آمده ام

مرا ز بی بری خویش نیست بر دل بار

که چون چنار به دست تهی بر آمده ام

جواب تلخ ز خشکی به ابر می گوید

به قلزمی که به امید گوهر آمده ام

چو موج اگر چه شکسته است بال من صائب

به ساحل از دل دریا مکرر آمده ام