گنجور

 
صائب تبریزی

چند در پرده دل باده گلنار زنیم

ای خوش آن روز که می بر سر بازار زنیم

چه کند با دل دریایی ما عشق مجاز

چه قدر جوش به یک مشت خس و خار زنیم

نشد از سبحه و زنار گشادی ما را

دست چون زلف مگر بر کمر یار زنیم

سایه با شهپر اقبال هما گستاخ است

خیز تا دست در آن طره طرار زنیم

بیشتر زان که گذاریم درین راه قدم

گوهر آبله را بر محک خار زنیم

چون سررشته آهنگ به دست دگری است

تا به کی ناخن بیهوده بر این تار زنیم

دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس

به چه جمعیت خاطر در گفتار زنیم

سخت ازین عالم افسرده به تنگ آمده ایم

نان خود چند چو خورشید به دیوار زنیم

دهن تیشه فرهاد به خون شیرین شد

به چه امید دگر تیشه به کهسار زنیم

تا گشودیم نظر، رزق فنا گردیدیم

چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم

رشته جاذبه مهر به خاک افتاده است

چند چون شبنم گل خیمه به گلزار زنیم

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت

خاک در دیده این عالم غدار زنیم

 
 
 
مولانا

خاک زر می شود اندر کف اخوان صفا

خاک در دیده این عالم غدار زنیم

صائب تبریزی

همین شعر » بیت ۱۲

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت

خاک در دیده این عالم غدار زنیم

مولانا

روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم

نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم

مشتری وار سر زلف مه خود گیریم

فتنه و غلغله اندر همه بازار زنیم

اندرافتیم در آن گلشن چون باد صبا

[...]

حزین لاهیجی

فال فرخنده بیایید به دیدار زنیم

برقی از شمع تجلّی به شب تار زنیم

بر رخ غیر ببندیم در خلوت دل

کوری مدعیان بادهٔ اسرار زنیم

ور شود در سر مستی تهی از باده کدو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه