گنجور

 
صائب تبریزی

خیز جان در ره صاحب نفسی افشانیم

مگر از سینه غبار هوسی افشانیم

سرو را نیست جز دست فشاندن باری

ما چه داریم که در پای کسی افشانیم

نیست در طالع ما جرأت دامنگیری

مشت خاکی به ره دادرسی افشانیم

هوس محمل لیلی گرهی بربادست

ما که جان را به نوای جرسی افشانیم

شکری را که به شیرینی جان می گیرند

چه ضرورست به کام مگسی افشانیم

شرم داریم که بال چمن آلوده خویش

غوطه نا داده به خون در قفسی افشانیم

چه بود خرده جان پیش زر گل صائب

به که جان در قدم خار و خسی افشانیم