گنجور

 
صائب تبریزی

در مصافی که من از آه علم وا کردم

کوه اگر بود طرف، بادیه پیما کردم

توشه آخرت من ز خرابات وجود

مشت خاکی است که در کاسه دنیا کردم

گوهری نیست که درد امن این صحرانیست

من قناعت به همین آبله پا کردم

سفری را که توان گفت به دل بار نبود

سفر بیخودیی بود که تنها کردم

کمر ساحل مقصود به دستم آمد

تا درین قلزم خونخوار کمر وا کردم

حیف ازین عمر گرانمایه که از بیخبری

صرف طول امل و عرض تمنا کردم

پاس اندوه بدارید که من همچو شرر

عمر خود در سر یک خنده بیجا کردم

چون معنبر نشود بزم دو عالم صائب؟

زین گرهها که من از زلف سخن وا کردم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فضولی

اقتدای تن و جان و دل شیدا کردم

مدتی عاشقی شاهد دنیا کردم

بودم آسوده گرفتم ره تشویش و تعب

داشتم راحت دل دغدغه پیدا کردم

بهر آرام تن و کام دل و راحت جان

[...]

صائب تبریزی

عمرها تربیت دیده بینا کردم

تا ترا یک نظر از دور تماشا کردم

رخنه از آه در آن دل نتوانستم کرد

من که صد غنچه پیکان به نفس وا کردم

هر قدر خون که به دلها طلب دنیا کرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه