گنجور

 
صائب تبریزی

اگرچه چندی به زمین همچو غبار افتادم

عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم

کشش بحر مرا جانب خود باز کشید

گرچه چون موج ز دریا به کنار افتادم

شد به یک چشم زدن خرج عدم خرده من

تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم

شد مگر قطره من بیخبر از شکر وصول؟

که ز دریا به کف ابر بهار افتادم

ز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشم

در دل سوخته ای تا چو شرار افتادم

فتح بابی که مرا شد ز گلستان این بود

که ز خمیازه گلها به خمار افتادم

من که یک عمر به خود راه نبردم صائب

به چه امید به اندیشه یار افتادم؟