گنجور

 
صائب تبریزی

چه سازد گرد کلفت با دل شادی که من دارم

ندارد پای در گل سروآزادی که من دارم

گریبان چاک سازد پرده گوش فلکها را

از آن بیداد گر در سینه فریادی که من دارم

ز حیرت چشم آهو را به آهو دام می سازد

نمی خواهد کمند و دام صیادی که من دارم

گرانی می کند چون تیشه بر من هر پر کاهی

ز بس فرسوده گردیده است بنیادی که من دارم

به تردستی ز خارا نفش شیرین محو می سازد

اگر تن در دهد در کار فرهادی که من دارم

سلیمان را ز تاج سلطنت دلسرد می سازد

ز سودا بر سر این چتر پریزادی که من دارم

به کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا

ندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارم

به من کفرست در شرع محبت تهمت نسیان

که ذکر خیر احباب است اورادی که من دارم

که می گوید پری در دیده مردم نمی آید

که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم

به خون می شست از آب زندگانی خضر دست خود

اگر می دید دست و تیغ جلادی که من دارم

ز وحشت می رود چون دود جغد از روزنم بیرون

خراب افتاده است از بس غم آبادی که من دارم

از آن در غورگیها مویز انگور من صائب

که بر نگرفت از من چشم استادی که من دارم