گنجور

 
صائب تبریزی

دل صد پاره خود را به زلف یار می بندم

من این اوراق را شیرازه از زنار می بندم

به چشم خیره رسوا نگاهان برنمی آیم

به افسون گرچه چشم رخنه دیوار می بندم

دم سرد خریداران اگر این چاشنی دارد

شوم گر آب گوهر یخ درین بازار می بندم

زبان در کام چون پیکانم از خشکی نمی گردد

لب خشک از تکلم چون لب سوفار می بندم

ز چشمم روی می تابد ز حرفم گوش می گیرد

نگه در چشم می دزدم لب از گفتار می بندم

ز تسخیر مزاح سرکش او عاجزم ور نه

به تردستی شعله را با خار می بندم

کمر در خون من صد عندلیب مست می بندد

گل داغی اگر بر گوشه دستار می بندم

فرستم نامه چون صائب به آن سنگین دل کافر

به بال نامه بر با رشته زنار می بندم

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
بابافغانی

زبان در ذکر و در دل نقش زلف یار می بندم

مسلمانی اگر اینست من زنار می بندم

بتنگ از من در و دیوار من از بهر دیداری

چو نقش خامه خود را بر در و دیوار می بندم

دمادم شکر و بادام او در عشوه با مردم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه