گنجور

 
صائب تبریزی

نظر را تا چراغ گوشه محراب خود کردم

تماشای فروغ گوهر نایاب خود کردم

چه سازد با دل دریا کش من تلخی عالم

مکرر بحر را در کاسه گرداب خود کردم

ندارد خواب عاشق ورنه من افسانه عالم

به کار چشم بیدار و دل بیخواب خود کردم

از آن است تاج شاهان پایتخت اعتبار من

که از دریا قناعت چون گهر با آب خود کردم

ز خواب مرگ چون نبود مرا امید بیداری

که من در روزگار زندگانی خواب خود کردم

خودی پیچیده بود از قبله حق روی من صائب

نمازم رد نشد تا پشت بر محراب خود کردم