گنجور

 
صائب تبریزی

تیغ سیرابم دم از پاکی گوهر می زنم

هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم! در

ابرم اما تشنه هر آب تلخی نیستم

خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم

صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است

لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم

از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد

من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم

آن غیورم کز حرم نامه بنویسم به او

مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم

دسته گل شد سر دستار بیدردان و من

پنجه خونین به جای لاله بر سر می زنم

بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من

بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم

بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان

ناگهان از رخنه دیوار بر در می زنم

دل حریف خنده دندان نمای شانه نیست

پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم

عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه

طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم

زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت

بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم

صائب ازبس دست و پادر عاشقی گم کرده ام

گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم