گنجور

 
صائب تبریزی

خنده بر حال گرانباران دنیا می زنم

از سبکباری چو کف بر قلب دریا می زنم

بادبان کشتی من شهپر پروانه است

سینه بر دریای آتش بی محابا می زنم

تا چو سوزن رشته الفت گسستم از جهان

سر برون ازیک گریبان با مسیحا می زنم

ذره بیقدرم اما افسر خورشید را

گر گذارد بر سر من چرخ، سر وا می زنم

چون صدف تا دست بر بالای هم بنهاده ام

کاسه در آب گهر درعین دریا می زنم

می گشایم عقده های گریه خونین زدل

گربه ظاهر خنده خونین چو مینا می زنم

دست من گیرای گران تمکین که چون موج سراب

سالها شد قطره در دامان صحرا می زنم

از پریشان گردی نظاره صائب سوختم

بخیه حیرانیی بر چشم بینا می زنم

 
 
 
کلیم

آستین گریه را گاهی که بالا می زنم

سیلی سیلاب بر رخسار دریا می زنم

نیستم بیکار، شغلی می تراشم بهر خویش

دست اگر بردارم از سر تیشه برپا می زنم

کی هوای گوشه عزلت ز سر بیرون کنم

[...]

صائب تبریزی

چند روزی از در میخانه سروا می زنم

پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم

چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب

می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم

بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه