گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صائب تبریزی

دل به رغبت چون نمالد خط خوبان را به چشم

جامه کعبه است دود آتش پرستان را به چشم

بوی پیراهن غبار از دیده یعقوب برد

بازگشتی هست حسن پاکدامان رابه چشم

عمر جاویدان به چشمش سبزه خوابیده ای است

هرکه آورده است آن سرو خرامان را به چشم

از غبار کوی جانان دیده رغبت مپوش

مردمی کن جای ده زنهار مهمان را به چشم

از دهان تنگ او دل برنمی دارد نمک

ورنه خالی می کند داغم نمکدان را به چشم

کوته است از میوه فردوس دست آسیب را

گرد خط به می کند سیب زنخدان را به چشم

از تهی چشمی است سنجیدن ترا باآفتاب

گوهرو سنگ است یکسان هر دو میزان را به چشم

گر چنین خواهد به خشکی بست کشتی اسمان

ابر می گردد شب آدینه مستان را به چشم

عاشقان را جامه ناموس نتواند نهفت

می توان در پرده شب یافت شیران را به چشم

سیر چشمان قناعت را غرور دیگرست

مور این وادی نمی آرد سلیمان را به چشم

یک نظر رخسار او رادید و مدتها گذشت

آب می گردد همان خورشید تابان را به چشم

نعل هرکس را که شوق کعبه در آتش گذاشت

جای چون مژگان دهد خارمغیلان را به چشم

بحر نتوانست شستن رنگ خون از چهره اش

تا که مالیده است یارب دست مرجان رابه چشم

دیده را از روی خوبان نیست سیری ورنه من

می کنم سیراب ریگ این بیابان را به چشم

چون صدف با آبروی خود قناعت کن که نیست

قطره ای آب مروت ابر احسان را به چشم

سرو سیم اندام من تا در گلستان جلوه کرد

شاخ گل شد میل آتش عندلیبان را به چشم

غیرت بلبل مگر صائب سپرداری کند

ورنه شبنم می خورد گلهای خندان را به چشم