گنجور

 
صائب تبریزی

می‌شدم بیرون ز خود گر منزل می‌داشتم

دست و پایی می‌زدم گر ساحلی می‌داشتم

بهترست از عقل ناقص چون جنون کامل فتاد

کاشکی من هم جنون کاملی می‌داشتم

ای که گویی دست بر دل نه مکن بی‌طاقتی

می‌نهادم دست بر دل گر دلی می‌داشتم

دانه اشکی که دارم چون صدف در دل گره

می‌فشاندم گر زمین قابلی می‌داشتم

بی‌قراری‌های من می‌داشت پایان چون سپند

راه فریادی اگر در محفلی می‌داشتم

در گرفتاری است آزادی درین بستان‌سرا

می‌شدم آزاد اگر پا در گلی می‌داشتم

دیگ بحر از احتیاج ابر می‌آید به جوش

جوش احسان می‌زدم گر سایلی می‌داشتم

گرد من بیرون نمی‌رفت از بیابان جنون

همچو مجنون گر امید محملی می‌داشتم

از دل بی حاصل خود شرمسارم جای دل

در بغل ای کاش فرد باطلی می‌داشتم

از تلاش گلشن فردوس فارغ می‌شدم

جا اگر در خاطر صاحبدلی می‌داشتم

باده را می‌داشت خونم داغ از جوش نشاط

در نظر گر دست و تیغ قاتلی می‌داشتم

آه من صائب نمی‌شد سرد چون باد خزان

از بهار زندگی گر حاصلی می‌داشتم