گنجور

 
صائب تبریزی

غافلی از دردمندی ای دل بیمار حیف

پیش عیسی درد خود را می کنی اظهار حیف

نیستی در فکر آزادی ازین جسم گران

دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف

بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را

می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف

شد سفید از انتظارت دیده عبرت پذیر

برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف

دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست

تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف

ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو

می گشایی هرزمان آیینه در بازار حیف

پر برآوردند از درد طلب موران و تو

پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف

در بیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت

از علایق داده ای دامن به دست خار حیف

استخوانت توتیا گردید از خواب گران

تر نشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف

آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان

با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف

مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو

می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف

مزدها بردند صائب کارپردازان و تو

از تن آسانی نکردی اختیار کار حیف