گنجور

 
صائب تبریزی

نیست چون صاحبدلی تا گویم از اسرار حرف

می زنم از بیکسی با صورت دیوار حرف

معنی پیچیده بی زحمت نمی آید به دست

می شود از پیچ و تاب فکر جوهردار حرف

می کند سنجیده دلهای متین گفتار را

نیست چون مرکز به جا می افتد از پرگار حرف

نیست در روی زمین گوشی سزاوار سخن

چون نبندد طوطیان را زنگ در منقار حرف؟

می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتی

هرتهی مغزی که گوید چون قلم بسیار حرف

نیست چشم غافلان از خرده بینی بهره مند

ورنه در هر نقطه ای درج است صد طومار حرف

مردم سنجیده کم گویند حرفی را دوبار

می‌شود قند مکرر گرچه از تکرار حرف

رزق خواب آلودگان زین نشأه جز خمیازه نیست

می دهد کیفیت می در دل بیدار حرف

از دم بیجا شود آیینه روشن سیاه

بی تأمل پیش اهل دل مزن زنهار حرف

میکشان را می کند گفتار بیش از باده مست

تا نگردی مست در محفل مزن بسیار حرف

مرغ بی هنگام سر را داد ازین غفلت به باد

می کند بی وقت، کار تیغ بی زنهار حرف

می کند بی پرده عیبش را به آواز بلند

می زند هرکس که در گوش گران هموار حرف

حرف حق بی پرده پیش باطلان گفتن خطاست

از بلندی گشت بر منصور چوب دار حرف

سینه های بی غبار آیینه یکدیگرند

هست در هنگامه اشرافیان بیکار حرف

ناله بلبل به گوش باغبان آید گران

می شود از گفتن بسیار، بی مقدار حرف

تا به گوش عاشقان افتان و خیزان می رود

بس که زان لبهای میگون می رود از کار حرف

چون سیه مستی است کز میخانه می آید برون

چون برآید از لب میگون آن دلدار حرف

من که رگ از لعل می آرم به آسانی برون

نیست ممکن واکشم زان لعل گوهربار حرف

همزبانی نیست چون درگوشه خلوت مرا

می کشم از خامه کوته زبان ناچار حرف

تخم قابل را زمین شور باطل می کند

پیش دلهای سیه صائب مکن اظهار حرف