گنجور

 
صائب تبریزی

نیست غمگین گوهرم ازتنگی جا در صدف

می کند ازآبداری سیر دریا در صدف

گوهر مارا ز عزلت نیست برخاطر غبار

دارد از پیشانی واکرده صحرا در صدف

لفظ نتواند حجاب معنی روشن شدن

چون نهان ماند فروغ گوهر ما در صدف؟

تا زخود بیرون نیاید دل نگردد دیده ور

قسمت گوهر نگردد چشم بینا در صدف

درتن خاکی دل پر خون چه دست و پا زند؟

چون تواند بال وپر واکرد دریا در صدف؟

مایه داران مروت بریتیمان مشفقند

مهد گوهر را کند دریا مهیا در صدف

عالم پرشور بر خلوت نشینان بار نیست

تلخی بحرست برگوهر گوارا در صدف

گوشه گیری می کند شیرین حیات تلخ را

گوهر شهوار گردد آب دریا درصدف

موجه کثرت نسازد گوشه گیران را ملول

تنگ از دریا نگردد بر گهر جادر صدف

قطره شبنم به خورشید از سبکروحی رسید

از گرانجانی خورد دل گوهر ما در صدف

جمع کن خود را دل روشن اگرخواهی، که ساخت

گوهر ازگردآوری دل را مصفا درصدف

بر یتیمان از در و دیوار می بارد ملال

می نشیند گرد گوهر را به سیما درصدف

دل زبس سرگشتگی در سینه ام، در سینه نیست

گوهر غلطان ندارد در صدف، جا در صدف

در غریبی می گشاید خاطر اهل کمال

ازدل گوهر نمی گردد گره وا در صدف

از حدیث پوچ می بالد به خود چندین حباب

آه اگر می داشت دُر این بادپیما در صدف

در خموشی جوهر مردم نمی گرددعیان

رتبه گوهر چسان گردد هویدا در صدف؟

سنگ میزان یوسف از قحط خریداران شده است

گوهر ما از گرانقدری است بر جا در صدف

عالم پرشور، دل را خانه زنبور ساخت

از خروش بحر پیچیده است غوغا در صدف

عیش قانع رانسازد عالم پرشور تلخ

آب گوهر تلخ کی گردد ز دریا درصدف؟

دل شد از طول امل محبوس در زندان جسم

گوهر ما را برآمد رشته از پا در صدف

دارد آتش زیر پا در سینه عشاق دل

گوهر غلطان نمی باشد شکیبا درصدف

نیست صائب دربساط بحر باآن دستگاه

آنقدر گوهر که دارد دیده ما در صدف