گنجور

 
صائب تبریزی

ز روشنی جگر داغدار دارد شمع

ز راستی مژه اشکبار دارد شمع

چراغ روز ندارد ز پرتو خورشید

خجالتی که ز رخسار یاردارد شمع

تمام شب به امید وصال پروانه

ستاده بر سر پا انتظار دارد شمع

ز هم نمی گسلد آب چشم زنده دلان

که رشته از رگ ابر بهار دارد شمع

همیشه غوطه زند درمیان آتش و آب

که زندگانی ناپایدار داردشمع

ز حال عاشق سرگشته حسن غافل نیست

ز اهل بزم به پروانه کارداردشمع

چو سود ازین که برآمد ز جامه فانوس؟

همان ز شرم و حیا پرده دار داردشمع

ز تیره روزی پروانه غافل افتاده است

اگر چه دیده شب زنده دار دارد شمع

ز بخت تیره ندارند شکوه زنده دلان

حضور در دل شبهای تار دارد شمع

ز شوق عالم بالا همیشه گریان است

اگر چه درلگن زر قراردارد شمع

نظر به رشته اشکم رهی است خوابیده

اگر چه گریه بی اختیار دارد شمع

نبیند زنده دلان از مآل خود غافل

زآب چشم خود آیینه دار دارد شمع

نشان زنده دلی چشم تربود صائب

دگر بغیر گرستن چه کار دارد شمع؟