همچون کمان سخت ز طبع غیور خویش
آسوده از کشاکش خلقم ز زور خویش
از آفتاب اگر به سرم تاج زر نهند
سر درنیاورم به فلک ازغرور خویش
چون کرم شبچراغ،زراندودآتشم
مستغنی ازستاره و ماهم زنورخویش
حیرات مرا به عالم وحدت کشیده است
نتوان زمن گرفت به کثرت حضور خویش
سیلاب با تلاطم دریا چه می کند؟
پروای شور حشر ندارم ز شور خویش
نه تاب وصل دارد و نه طاقت فراق
درمانده ام به دست دل ناصبور خویش
صائب مرا به عالم بالا دلیل شد
در زیر بار منتم از فکر دور خویش