گنجور

 
صائب تبریزی

غافل ز حال عاشق خونین جگر مباش

مغرور حسن پا به رکاب اینقدر مباش

هرگاه بهله را به کمر آشنا کنی

از دست کار رفته ما بی‌خبر مباش

هنگامه شراب کمینگاه آفت است

در محفلی که باده خوری بی‌خبر مباش

همراه بد ز رهزن بیگانه بدترست

باهر نیازموده رفیق سفر مباش

نقش مراد نیست درین باغ جز یکی

زنهار همچو آب پریشان‌نظر مباش

هرگز به دست پیش زوالی نمی‌رسد

گر برخوری به تیغ فنا بی‌جگر مباش

از جام نام جم به زبان‌ها فتاده است

زنهار در بساط جهان بی‌اثر مباش

غمگین مکن، اگر نکنی شاد خاطری

گر مرهم دلی نشوی نیشتر مباش

چون نی گر از نوای گلوسوز مفلسی

در کام تلخ سوختگان بی‌شکر مباش

از هردو سر مشو ترازوی چرخ قلب

گر صندل سری نشوی دردسر مباش

پیشانی گشاده به از گنج گوهرست

دلتنگ چون صدف ز وداع گهر مباش

دل را چو سرو بید خنک کن به سایه‌ای

یکبارگی چو دار فنا بی‌ثمر مباش

عمری است تا چو شبنم گل در رکاب توست

غافل ز حال صائب خونین‌جگر مباش