گنجور

 
صائب تبریزی

لطیفه ای عجب است این که لعل سیرابش

مدام می چکد وکم نمی شود آبش

کسی که راه به بحر محیط وحدت برد

غریب نیست درآغوش دشت سیلابش

چو مرده ای است که خوابانده اند در کافور

کسی که در شب مهتاب می برد خوابش

چو تیر سخت کمان می‌جهد برون عارف

ز مسجدی که بود رو به خلق محرابش

قدی که خم شود از بار درد و غم صائب

نهنگ می کشد از بحر عشق قلابش

 
 
 
انوری

شب سیاه به تاریکی ار نشینم به

که از چراغ لئیمان به من رسد تابش

جگر بر آتش حرمان کباب اولیتر

که از سقایهٔ دونان کنند سیر آبش

کمال‌الدین اسماعیل

شب سیاه به تاریکی ار نشینم به

که از چراغ لئیمان به من رسد تابش

جگر بر آتش حرمان کباب او لیتر

که از سقایۀ دو نان کنند سیرابش

ابن یمین

شب دراز بتاریکی ار نشینم به

که از چراغ لئیمان بمن رسد تابش

جگر ز آتش حرمان کباب اولی تر

که از سقایه دونان کنند سیرابش

صائب تبریزی

شکست رنگ مرا رنگ همچو مهتابش

ربود خواب مرانرگس گرانخوابش

میان برهمن وبت حصار سنگ کشد

نظر فریبی ابروی همچو محرابش

عقیق خون مسیحا به زیرلب دارد

[...]

قاآنی

ابومسیلمه گر دعوی نبوت کرد

جز این چه سود که خوانند خلق کذابش

گرفتم آنکه به شب کرمکی همی تابد

چه حدٌ آنکه برابر کنی به مهتابش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه