گنجور

 
صائب تبریزی

سرو گلزار بهشت است قد دلجویش

لاله باغ تجلی است رخ نیکویش

من که از رشک دل روشن خود می سوزم

چون ببینم که شود آینه همزانویش ؟

بخیه راز نهان جوهر شمشیر شده است

بس که شد آینه پردا(ز د)لم ازبویش

خانه اش گر شود از موج حوادث ویران

صائب آن نیست که لنگر بکند ازکویش