گنجور

 
صائب تبریزی

نکرد در دل من کار، عشق شورانگیز

زهیزم تر من شد فسرده آتش تیز

عجب که راه به دیر مغان توانم یافت

مراکه نیست به جز سبحه هیچ دستاویز

به زاهدان نکند می ز ننگ آمیزش

و گرنه هیزم خشک است مفت آتش تیز

دلی که رفت به دارالامان بیرنگی

چه فارغ است زنار جهان رنگ آمیز

ز صبح دانه انجم تمام می سوزد

به هیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز

چه نعمتی است که سنگین دلان نمی دانند

که شیشه هاست مرازیرخرقه پرهیز

سحر که مرغ سحرخیز در خروش آید

اگر ز جای نخیزد دلت تو خود برخیز

ترا ز هر که رسد تلخیی درین عالم

محصلی است که از خلق درخدا بگریز

مکن به کاهلی امروز خویش را فردا

که خود حساب ندارد حذر ز رستاخیز

ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد

بلند نام شد از جمله شهرها تبریز