گنجور

 
صائب تبریزی

نکرد در دل من کار، عشق شورانگیز

زهیزم تر من شد فسرده آتش تیز

عجب که راه به دیر مغان توانم یافت

مراکه نیست به جز سبحه هیچ دستاویز

به زاهدان نکند می ز ننگ آمیزش

و گرنه هیزم خشک است مفت آتش تیز

دلی که رفت به دارالامان بیرنگی

چه فارغ است زنار جهان رنگ آمیز

ز صبح دانه انجم تمام می سوزد

به هیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز

چه نعمتی است که سنگین دلان نمی دانند

که شیشه هاست مرازیرخرقه پرهیز

سحر که مرغ سحرخیز در خروش آید

اگر ز جای نخیزد دلت تو خود برخیز

ترا ز هر که رسد تلخیی درین عالم

محصلی است که از خلق درخدا بگریز

مکن به کاهلی امروز خویش را فردا

که خود حساب ندارد حذر ز رستاخیز

ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد

بلند نام شد از جمله شهرها تبریز

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

همی برآیم با آن که برنیاید خلق

و برنیایم با روزگار خورده کریز

چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان

چو فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز

عسجدی

نبود با او هرگز مرا، مراد دو چیز

یکی ز عمر نشاط و یکی ز شادی نیز

مسعود سعد سلمان

مرا ز رفتن معشوق دیده لؤلؤ ریز

ورا ز آمدن شب سپهر لؤلؤ ساز

انوری

چهار چیز همی خواهم از خدای ترا

بگویم ار تو بگویی که آن چهار چه چیز

به پات اندر خار و به دستت اندر مار

به ریشت اندر هار و به سبلت اندر تیز

ادیب صابر

زمن به قهر جدا کرد روزگار سه چیز

چنان سه چیز که مانند آن ندانم نیز

یکی لباس جوانی دوم امید و امل

سیم حلاوت دیدار دوستان عزیز

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه