گنجور

 
صائب تبریزی

دل ما روشن از افلاک نگردد هرگز

تیغ از دامن تر پاک نگردد هرگز

صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود

بی دلی پاک، سخن پاک نگردد هرگز

چشمه روشن خورشید اگر خشک شود

آب در دیده افلاک نگردد هرگز

صرف پاکی مکن اوقات که سیلاب بهار

تا به دریانرسد پاک نگردد هرگز

جام جم تا اثر از چرخ بود در دورست

چون اثر خیر بود، خاک نگردد هرگز

چهره عالم ازو رنگ بهاران دارد

کز خزان خشک رگ تاک نگردد هرگز

پرده شوخی آن حسن نشد سبزه خط

برق پوشیده ز خاشاک نگردد هرگز

نگشاید گره از غنچه پیکان به نسیم

دل که افسرده شود چاک نگردد هرگز

غیر وقت آنچه شود فوت ز اسباب جهان

عارفان را مژه نمناک نگردد هرگز

خنده زخمی است که جان بردن از و دشوارست

زنده دل آن که طربناک نگردد هرگز

هر که از عاقبت بیخبری با خبرست

صائب از باده طربناک نگردد هرگز