گنجور

 
صائب تبریزی

از هیچ آفریده به دل گرد کین مگیر

در زندگی قرار به زیر زمین مگیر

نتوان به علم رسمی از آتش نجات بافت

در پیش روی خود سپر کاغذین مگیر

سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست

زنهار پیش دیدهٔ من آستین مگیر

شمع از گداز یافت به افسردگی نجات

راه سلوک بی نفس آتشین مگیر

پیوست نور شمع به صبح آفتاب شد

دامان یار جز به دم واپسین مگیر

از روی آتشین دل سنگ آب می شود

آیینه پیش طلعت آن مه جبین مگیر

دل را مکن شکار به دزدیدن نگاه

این صید رام را به کمند و کمین مگیر

صائب گزیده می شود از نیش منتش

زنهار شهد تاز مگس انگبین مگیر