گنجور

 
صائب تبریزی

چین پیشانی ما شد مه عید آخر کار

آن چه می جست دل غمزده، دید آخر کار

بی نسیم سحری غنچه ما خندان شد

قفل از پره خود ساخت کلید آخر کار

ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم

از غبار دل ما گشت پدید آخر کار

دانه سوخته ماز عرق ریزی سعی

چون شرر از جگر سنگ دمید آخر کار

آب شد گرچه دل شبنم ما از گردش

اینقدر شد که به خورشید رسید آخر کار

ورق دیده یعقوب همین مضمون است

که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار

گرچه از چهره گل شبنم ما دور افتاد

به لب تشنه خورشید رسید آخرکار

کاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشت

پرو بالی که به فریاد رسیدآخرکار

ثمر تلخی ایام تهیدستی بود

ازنبات آنچه چشاندند به بید آخرکار

از وصال رخ او کامرواشد صائب

انتقام خود از ایام کشید آخرکار