گنجور

 
صائب تبریزی

چشم مارا صبح پیری شد شکر خواب دگر

قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر

خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد

می شود شور قیامت پرده خواب دگر

از دل چاک است ما را قبله حاجت روا

رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر

شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست

حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر

گرچه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت

بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر

گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار

هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر

گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع

می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر

 
 
 
صائب تبریزی

حسن را در کار نبود باده ناب دگر

چشمه خورشید مستغنی است از آب دگر

هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم

نیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر

صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه