گنجور

 
صائب تبریزی

دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار

رشته مجنون به سودامی کشد بی اختیار

آب چون شد دل، غم دوری خیال باطل است

مهر شبنم را به بالامی کشد بی اختیار

اختیاری نیست درکوی مغان افتادگی

زور می دامان دلها می کشد بی اختیار

برنمی دارد ز روزن مرغ زیرک چشم خود

دل به آن خورشید سیما می کشد بی اختیار

خود نمایی لازم افتاده است حسن شوخ را

باده از خم سر به مینا می کشد بی اختیار

لیلی از تمکین عبث بر خود بساطی چیده است

شوق محمل رابه صحرا می کشد بی اختیار

آه عاشق درزمان خط دو بالا می شود

دربهاران سرو بالا میکشد بی اختیار

در ته دیوار، کاه از کهرباداردخبر

عشق دلها رابه دلها می کشد بی اختیار

چشم برمنزل بود از راه صائب شوق را

دوربین را دل به عقبی می کشد بی اختیار