گنجور

 
صائب تبریزی

زخم را آماده شو چون شد مساعد روزگار

کزکجی بیش است عیب راستی در تیرمار

می زند ناخن به داغ عشق،سیر لاله زار

شاخ وبرگی می دهد دیوانگی را نو بهار

در بیابانی که مارا می دواند شور عشق

کوهکن با بیستون طفلی بود دامن سوار

پیر کنعان ار نظر بازی ندارد شکوه ای

پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار

حلقه زهگیر شد قد خدنگ سرو را

طوق قمری ز انفعال قامت موزون یار

همچو مستان سر به پای یکدگر بنهاده اند

در حریم نرگس بیمار او خواب و خمار

غنچه هر وقتی که خواهد می تواند گل شدن

گل نگردد غنچه، دل را از شکفتن پاس دار

جای خود را تا به چشم فتنه جوی او سپرد

در شکر خواب فراغت رفت چشم روزگار

از دل ما بیقراری گرد کلفت می برد

می زداید آستین موج از دریا غبار

گرچه عقل و هوش و دین و دل به پای او فشاند

می کشد شرمندگی صائب همان از عشق یار