گنجور

 
صائب تبریزی

حاشا که زعاشق سخن کام برآید

از سینه آتش نفس خام برآید

بالیدن نخل تو ز پیوند دل ماست

این سرو ز آغوش به اندام برآید

بگذشت ز تلخی همه ایام نشاطم

چون طفل یتیمی که به دشنام برآید

یک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیست

آهو که گمان داشت چنین رام برآید

شیران جهان گردن تسلیم گذارند

از سلسله زلف تو چون نام برآید

در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ

آوازه جمع از دهن جام برآید

بااینهمه آتش که نهان در جگر اوست

صائب که گمان داشت چنین خام برآید

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

گر بار دگر ماه من از بام برآید

بس فتنه که از گردش ایام برآید

فریاد اسیران همه شب پیش در او

چون بانگ گدایان که گه شام برآید

زنهار که آن بند قبا چست نبندی

[...]

عرفی

آن دل که به هجر تو ز آرام برآید

زودش به مصیبت زدگی نام برآید

پر زهر دهد ساغر و شیرین نکند لب

آن حوصله ام گو که به این جام برآید

آتش به غم جان بگرفته است که از تن

[...]

صائب تبریزی

گر چشم تر از پوست چو بادام برآید

آسان ز وصال شکرش کام برآید

جان من مشتاق به لب می رسد از شوق

تا از دهن تنگ تو پیغام برآید

خون در دل یاقوت زند جوش ز غیرت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه