گنجور

 
صائب تبریزی

سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآید

باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید

هر سو که کند شاخ گلش میل ز مستی

آغوش گشا بلبلی از خاک برآید

حسن تو ز بسیاری سامان لطافت

در دیده هر کس به لباس دگر آید

از شوق تماشای جمال تو گل از شاخ

چون لاله نفس سوخته از خاک برآید

جان در ره شیرین دهنان باز که تا حشر

آوازه فرهاد ز کوه و کمر آید

از عشق به کوشش نتوان کامروا شد

در آتش سوزنده چه از بال و پر آید

چشمی که در او آب حیاپرده نشین است

از پوست برون زود چو بادام ترآید

در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیح

ایام حیاتی که به صدسال سرآید

صائب نشود لاله صفت شسته به باران

رنگی که به رخسار به خون جگر آید