آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد
نامد به کنار من ودل را زمیان برد
دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد
در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد
در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت
تا دست تصور که به آن موی میان برد
کیفیت چشم تو اثر کرد به دلها
غماز خبر راه به اسرار نهان برد
از برق حوادث نکند پاک گهر بیم
رنگ از رخ یاقوت به آتش نتوان برد
چون سیل گرانسنگ که از کوه بغلطد
صد کوه غم از سینه من رطل گران برد
از سطر شماری قدمی پیشترک نه
پی زین ره باریک به مقصد نتوان برد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چشم تو که آرام دل خلق جهان برد
سحری است که از سیمبران نقد روان برد
زلف تو که روز سهم در نظر آورد
هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد
بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند
[...]
از هستی من تو چون نام و نشان برد
پی بر سر شوریده من داغ چسان برد
کس دعوی ویرانه بسیلاب نکردست
از عشق دل باخته واپس نتوان برد
از تاب در گوش تو در آتش رشکم
[...]
از خال توان راه به آن کنج دهان برد
بی خضر به سرچشمه جان پی نتوان برد
بیرون سری از سبزه خط تو نبردم
هر چند سوادم سبق از آب روان برد
چون کار برآن کنج دهن تنگ نگردد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.