گنجور

 
صائب تبریزی

آن کس که تمنای بَر و دوش تو دارد

گر خاک شود دست در آغوش تو دارد

بر چهرهٔ خورشید فروغِ تو گواه است

این چشم پرآبی که در گوش تو دارد

در دولت بیدار دهد غوطه جهان را

فیضی که دم صبح بناگوش تو دارد

جوشن چه کند با نظر موی شکافان؟

عاشق چه غم از خط زره‌پوش تو دارد؟

شوری که قیامت بودش غاشیه بر دوش

در زیر علم سرو قباپوش تو دارد

از آتش گستاخی می آب نگردد

مهری که حیا بر لب خاموش تو دارد

هر چند ندارد دل صائب خبر از خویش

اما خبر از خواب فراموش تو دارد

 
 
 
سلمان ساوجی

جان زندگی از چشمه پرنوش تو دارد

دل، بستگی از سنبل خاموش تو دارد

ای دانه و دام دل ما، حلقه کویت

باز آی که دل، منتظر گوش تو دارد

دوشت، همه قصد طرف خاطر ما بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه