گنجور

 
صائب تبریزی

دل ساده در قلمرو صورت نمی‌شود

تا نقش هست آینه خلوت نمی‌شود

یوسف شد از گواه لباسی عزیزتر

تهمت حریف دامن عصمت نمی‌شود

ابر تنک نهان نکند آفتاب را

در دل نهفته داغ محبت نمی‌شود

افسردگی ز هرکه به داغ جنون نرفت

سرگرم از آفتاب قیامت نمی‌شود

با چشم روشن آینه زنگ بسته‌ای است

تا آدمی ز اهل بصیرت نمی‌شود

از ریگ تشنگی نبرد سیل نوبهار

چشم حریص سیل ز نعمت نمی‌شود

آه ندامتی است که خون می‌چکد از او

از عمر آنچه صرف عبادت نمی‌شود

گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش

دل خالی از غبار کدورت نمی‌شود

هرکس که چون گهر ز صدف گوشه‌ای گرفت

خاشاک چارموجه کسرت نمی‌شود

صائب نمی‌رود به فسون کج‌روی ز مار

هموار بد گهر به نصیحت نمی‌شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode