گنجور

 
صائب تبریزی

غیر از دل دو نیم که خندان چوپسته بود

بر هر دری که روی نهادیم بسته بود

قسمت نگر که طوطی بی طالع مرا

روی سخن به آینه زنگ بسته بود

قحط سخن نداشت مرا از سخن خموش

این رشته از گرانی گوهر گسسته بود

بخت سیاه پرده چشم حسود شد

این جغد در خرابه ماپی خجسته بود

دلها از آن مسخر من شد که همچو زلف

پرواز من همیشه به بال شکسته بود

دیوار شد میان من وآتش جحیم

گرد خجالتی که به رویم نشسته بود

روزی که بود دل ز کمر بستگان تو

از کهکشان سپهر میان رانبسته بود

صائب نباخت لنگر صبر از جفای چرخ

چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته بود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بیدل دهلوی

روزی‌ که عشق رنگ جهان نقش بسته بود

تقدیر، نوک خامهٔ صنعت شکسته بود

عیش و غمی که نوبر باغ تجدد است

چندین هزار مرتبه ازیاد جسته بود

خاک تلاش‌ کرد به سر، خلق بی‌تمیز

[...]

سعیدا

دیدم به چشم سر، که سکندر نشسته بود

در چنگ انفعال دلش ریش و خسته بود

آیینه اش ز پای ستوران نمود روی

او دل مثال آینه ز آیینه شسته بود

احوال ملک [و] حشمت دارا ز من بپرس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه