گنجور

 
صائب تبریزی

زین نقش نو که روی تو از خط برآب زد

صد حلقه پیچ وتاب فزون آفتاب زد

چشم سیاه مست تو در مجلس شراب

جام هلال را به سر آفتاب زد

فریاد چون سپند ز یاقوت می کشد

برآتشی که تکیه دلم چون کباب زد

در بحر موج خیز حوادث ز سرگذشت

تا یک نفس به کام دل خود حباب زد

از می کسی که خواست به حال آورد مرا

در بیخودی به چهره بلبل گلاب زد

خاشاک سیل کرد رگ خواب خویش را

فصل بهار در ته پل هرکه خواب زد

خون در رگم ز منت خشک محیط سوخت

خوش وقت تشنه ای که قدح در سراب زد

جویای گوهر از خطر اندیشه چون کند

از بهر قطره سینه به دریا سحاب زد

گردید شیرمست در اینجا ز جوی شیر

هرکس پیاله ای دو سه در ماهتاب زد

راه هزار ساله به یک گام قطع کرد

هرکس که پشت پا به جهان خراب زد

حدی که محتسب کند اجرا به حکم حق

صائب به زور خویش مرا این شراب زد

 
 
 
وطواط

بار دگر هوای علم فتح باب زد

وز ابر پرده پیش رخ آفتاب زد

باد صبا درید ببستان حجاب گل

تا ابر پیش چهرهٔ انجم حجاب زد

گل روی چون نگار بنامحرمان نمود

[...]

بابافغانی

بر عزم کین چو پا بدوال رکاب زد

شد گرم و پنجه در کمر آفتاب زد

غالب دهلوی

صبح ست خوش بود قدحی بر شراب زد

یاقوت باده بر قوه آفتاب زد

نشتر به مغز پنبه مینا فرو برید

کافاق امتلا ز هجوم سحاب زد

ذوقی می مغانه ز کردار بازداشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه