گنجور

 
جویای تبریزی

آن دم که باده کلفتم از سینه می برد

خورشید رشک بر دل بی کینه می برد

در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت

هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد

دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است

پیمانه ای غبار غم از سینه می برد

موج شراب مصقل آیینهٔ دل است

کز سینه زنگ کلفت دیرینه می برد

آیینه از مثال پری طلعتان نبرد

ضعیفی که سینه از دل بی کینه می برد

ترسم برد سرشک ز دل نقد صبر را

طفل است و شوخ و راه به گنجینه می برد

جویا کسی که عور شد از کسوت کمال

خود را به زیر خرقهٔ پشمینه می برد