گنجور

 
صائب تبریزی

دل گرفته کی از لاله زار بگشاید

ز دستهای نگارین چه کار بگشاید

فغان که شاهد گل را بهار کم فرصت

امان نداد که از پانگار بگشاید

دل پر آبله من به خاک وخون غلطد

گره ز آبله هر که خار بگشاید

جهان فروزی ماه وستاره چندان است

که مهر پرده صبح از عذار بگشاید

چنین که دایره راتنگ کرده است سپهر

عجب که غنچه ز باد بهار بگشاید

به هیچ چیز جهان دل نمی نهد صائب

اگر کسی نظر اعتبار بگشاید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ظهیر فاریابی

به حلقه ای که سر زلف یار بگشاید

زمانه را و مرا هر دو کار بگشاید

ز دست رفتم و دستم نرفت در زلفش

کزان گره گرهی یادگار بگشاید

چو وصل او در امید در جهان بر بست

[...]

عبید زاکانی

نماند هیچ کریمی که پای خاطر من

ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید

خیال بود مرا کان غرض که مقصود است

حصول آن غرض از شهریار بگشاید

بدان هوس بر سلطان کامران رفتم

[...]

سلمان ساوجی

صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید

عروس گل، تتق از صد بار بگشاید

چو چشم یار نماید بعینه نرگس

که بامداد ز خواب خمار بگشاید

گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست

[...]

کمال خجندی

مرا ز صحبت باران چه کار بگشاید

که کارم از گره زلف یار بگشاید

چو طره باز کند برقرار هر روزه

از بند غصه دل بیقرار بگشاید

حصار عمر چه محکم کنی که غمزة او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه