گنجور

 
صائب تبریزی

دل گرفته کی از لاله زار بگشاید

ز دستهای نگارین چه کار بگشاید

فغان که شاهد گل را بهار کم فرصت

امان نداد که از پانگار بگشاید

دل پر آبله من به خاک وخون غلطد

گره ز آبله هر که خار بگشاید

جهان فروزی ماه وستاره چندان است

که مهر پرده صبح از عذار بگشاید

چنین که دایره راتنگ کرده است سپهر

عجب که غنچه ز باد بهار بگشاید

به هیچ چیز جهان دل نمی نهد صائب

اگر کسی نظر اعتبار بگشاید