گنجور

 
صائب تبریزی

ز مغز پوچ برون آرزو نمی‌آید

که بوی باده برون از کدو نمی‌آید

چرا ز پا ننشینند غافلان حریص

ز پای خفته اگر جستجو نمی‌آید

به غیر اشک که شوید ز دل غبار ملال

دگر ز هیچ کس این شستشو نمی‌آید

سری که داغ جنون برگرفت از خاکش

چو آفتاب به افسر فرونمی‌آید

فغان که شبنم ما با کمند جذبه مهر

برون ز دایره رنگ و بو نمی‌آید

صفای طلعت دل در گداز تن بسته است

ز آب آینه این شستشو نمی‌آید

سری که ره به گریبان فکر رنگین برد

به سیر گلشن جنت فرونمی‌آید

به غیر میْکشی از کارها دگر کاری

ز دست کوته من چون سبو نمی‌آید

فتاد راه کدام آفتاب رو به چمن

که رنگ رفته گل‌ها به رو نمی‌آید

ز عجز نیست ز قحط سخن‌شناسان است

ز من چو طوطی اگر گفتگو نمی‌آید

بشوی دست ز جان در حریم عشق درآی

که کس به طوف حرم بی‌وضو نمی‌آید

ز آفتاب نظر آب داده‌ام صائب

به چشم من مه ناشسته رو نمی‌آید