گنجور

 
صائب تبریزی

فغان چه با دل سنگین آن نگار کند

خروش بحر به گوش صدف چه کار کند

ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد

چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند

بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو

دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند

چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت

نشد که حلقه آن زلف را شمار کند

به خون صید چرا دامن خود آلاید

میسرست کسی را که دل شکار کند

ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است

چگونه عقل پشیمانی اختیار کند

چه نسبت است به خورشید شان حسن ترا

فلک پیاده شود تا ترا سوارکند

در آن چمن که ندارندباربی برگان

نهال ما به چه امید برگ وبار کند

فسان دشنه یکدیگرندسنگدلان

کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند

کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب

که آدمی نفس خویش را شمار کند

 
 
 
جمال‌الدین عبدالرزاق

کسیکه قصد سر زلف آن نگار کند

چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند

کسیکه دارد امید کنار بوس ازو

بسا که خون دل از دیده برکنار کند

دلم ربود بدانزلف همچو چنگل باز

[...]

مجیرالدین بیلقانی

کسی که قصد سر زلف آن نگار کند

چو زلف او دل خود زار و بی قرار کند

کسی که دارد امید کنار و بوس ازو

بسا که خون دل از دیده در کنار کند

دلم ربود بدان زلف همچو چنگل باز

[...]

خواجوی کرمانی

کسی که پشت بر آن روی چون نگار کند

باختیار هلاک خود اختیار کند

نه رای آنکه دلم دل زیار برگیرد

نه روی آنک تنم پشت بر دیار کند

ز روزگار هر آن محنتم که پیش آمد

[...]

عبید زاکانی

چو صبح رایت خورشید آشکار کند

ز مهر قبلهٔ افلاک زرنگار کند

زمانه مشعلهٔ قدسیان برافروزد

سپهر کسوت روحانیان شعار کند

خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد

[...]

جامی

چو میزبان بنهد خوان مکرمت آن به

که از ملاحظه میهمان کنار کند

نه آن که بر سر خوان لقمه لقمه او را

به زیر چشم ببیند به دل شمار کند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه