گنجور

 
صائب تبریزی

درین گلشن نباشد نعل در آتش چسان گل را؟

که دارد یاد، هر خاری در او صد کاروان گل را

چه پروا حسن مغرور از سرشک عاشقان دارد؟

ز شنبم بیش خواب ناز می گردد گران گل را

ز جمعیت گسستم رشته امید، تا دیدم

که چون بندد کمر، بیرون برند از بوستان گل را

میار از آستین زنهار بیرون دست گستاخی

که از هر خار، تیری هست در بحر کمان گل را

لباس شرم، خوبان را ز رسوایی نگه دارد

که چون خندد، به بازار آورند از بوستان گل را

نگردد حسن بی پروا، ز پاس خویشتن غافل

ز هر خاری است در زیر سپر تیغی نهان گل را

دل نازک ندارد طاقت افسانه عاشق

فغان گرم بلبل می کند آتش عنان گل را

ازان کنج قفس بر من گواراتر شد از گلشن

که نتوان دید با هر خار صائب همزبان گل را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۳۹۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم