گنجور

 
صائب تبریزی

به بحر چون صدف آنان که گوش هوش برند

هزار عقد گهر با لب خموش برند

به حرف وصوت مکن وقت خود غبارآلود

که فیض آینه از طوطی خموش برند

بر آن گروه حلال است سیر این گلشن

که همچو غنچه زبان آورند وگوش برند

چنان ربوده اطوار بیخودان شده ام

که من ز هوش روم هر که را ز هوش برند

غبار صدفدلان است کیمیای وجود

ز باده فیض حریفان دردنوش برند

ز پای خم نرود پای من به سیر بهشت

مگر به عرصه محشر مرا به دوش برند

چه مهر برلب دریاتوان زد از گرداب

به داغ از سردیوانگان چه جوش برند

یکی هزار شود هوش من ز باده ناب

مگر به جلوه ساقی مرا ز هوش برند

به بزم غیر دل خویش می خورد عاشق

چو بلبلی که به دکان گلفروش برند

چنین که حسن تو بیخود شد از نظاره خود

مگر ز خانه آیینه اش به دوش برند

کجاست مطرب آتش ترانه ای صائب

که زاهدان همه انگشتها به گوش برند