گنجور

 
صائب تبریزی

دلیل راه کج از مستقیم می داند

حکیم نبض صحیح از سقیم می داند

چه حاجت است گشودن دهن به حرف سؤال

زبان اهل طلب را کریم می داند

به چشم اهل کمال است طفل شش روزه

اگر حکیم جهان را قدیم می داند

ز سیر کوه چو ابر بهار بیخبرست

سبکسری که جهان را مقیم میداند

به دل مذکر حق باش ورنه طوطی هم

به حرف وصوت خدا را کریم می داند

ز دور بلبل بیچاره جلوه ای دیده است

قماش لاله وگل را نسیم می داند

مجو ز کج قلمان زینهار راست روی

که مار جنبش خود مستقیم می داند

ز دوزخ است چه پروا ستاره سوخته را

سمندر آتش سوزان نعیم می داند

ز پرفشانی پروانه غافل است آن کس

که اضطراب چراغ از نسیم می داند

گناه نیست در اظهاردردعاشق را

مریض جمله جهان را حکیم می داند

به لن ترانی ار طور برنمی گردد

زبان برق تجلی کلیم می داند

ز گفتگوی ملامتگران چه غم دارد

دلی که حرف خنک را نسیم می داند

چرا به راه خدا حبه ای نمی بخشد

اگر بخیل خدا را کریم می داند

ز سفله جودنکردن کمال احسان است

غیور قدر سپهر لئیم می داند

ز راه درد توان یافت دردمندان را

پدر نمرده چه قدر یتیم می داند

کسی که دید خدا را به دیده عظمت

گناه اندک خود را عظیم می داند

زخجلت آب شوم چون به خاطر گذرد

که کرده های مرا آن علیم می داند

قدم ز گوشه خلوت نمی نهد بیرون

کسی که صحبت مردم عقیم می داند

به تیر کرده کمان را غلط ز کج بینی

کسی که وضع مرا مستقیم می داند

ز چشم زخم حوادث نمی توان شد امن

امید را دل آگاه بیم می داند

به فکر صائب من دیگران اگر نرسند

خوشم که صاحب طبع سلیم می داند