گنجور

 
صائب تبریزی

به عارض تو که رنگ نگاه می ریزد؟

که زهر ازان مژه های سیاه می ریزد

ستاره در قدم صبح آفتاب شود

خوشا دلی که در آن جلوه گاه می ریزد

مرا ز خار ملامت کسی که ترساند

به راه کاهربا برگ کاه می ریزد

توان ز دست و دل سرد یافت حال مرا

ز برگهای خزان دیده آه می ریزد

شکسته ای که گرفتار خط مشکین است

چو خامه از مژه خون سیاه می ریزد

نفس دریغ مدار از نفس گداختگان

ترا که تا به کمر زلف آه می ریزد

طمع مدار ز دندان ثبات در پیری

که این ستاره درین صبحگاه می ریزد

خطای اهل هوس را صواب می داند

همان که خون مرا بی گناه می ریزد

نفس درازی صائب ز سینه چاک است

به قدر شق ز قلم مد آه می ریزد