گنجور

 
صائب تبریزی

کنم نظاره چون بی پرده رخسار نکویش را؟

که من پوشیده دارم از دل خود آرزویش را

خبر از حسرت سرشار من زان لب کسی دارد

که خالی آورد از چشمه حیوان سبویش را

دلش چون موج می لرزد ز بیم عاقبت دایم

به دریا متصل هر کس نگردانده است جویش را

ندیدی نور ایمان را اگر در کفر پوشیده

تماشا کن به زیر زلف عنبرفام رویش را

کسی کز چشمه تیغ شهادت تازه شد جانش

به آب خضر هیهات است تر سازد گلویش را

ز گوهر چون صدف می شد غنی، بی منت نیسان

اگر گردآوری می کرد سایل آبرویش را

جگرگاه زمین شد رفته رفته یوسفستانی

ز بس بردند زیر خاک، عشاق آرزویش را

بهار پاکدامن را عبیر پیرهن می شد

صبا می برد اگر صائب به گلشن خاک کویش را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۸۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیف فرغانی

اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را

وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را

ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل

چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را

سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی

[...]

حزین لاهیجی

ادا سازد به خاموشی، لب او گفتگویش را

نیارد در گریبان غنچه پنهان کرد بویش را

ز لخت دل، خیابان گلستانی‌ست مژگانم

خزان نبود بهار خارخار آرزویش را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه