گنجور

 
صائب تبریزی

نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را

بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را

گهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشد

وگرنه دیده گوهرفشانی هست عاشق را

ازان پاک است از گرد علایق دامن پاکش

که دایم در نظر آب روانی هست عاشق را

مروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستن

بکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق را

ازان چون زلف می باشد مسلسل پیچ و تاب او

که در مد نظر موی میانی هست عاشق را

نباشد غیر کوه غم که افشرده است پا در دل

درین وحشت سرا گر همزبانی هست عاشق را

کمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدن

ز نقصان است گر نام و نشانی هست عاشق را

همین سروست کز قمری نمی سازد تهی پهلو

درین بستانسرا گر قدردانی هست عاشق را

ازان چون تیغ از سختی نگردد عشق رو گردان

که از هر سختیی سنگ فسانی هست عاشق را

ز دلسوزان نمی خواهد چراغی مرقد پاکش

ز آه گرم، شمع دودمانی هست عاشق را

چرا اندیشد از زیر و زبر گردیدن عالم؟

چو ملک بیخودی دارالامانی هست عاشق را

ازان در چار موسم بر سر شورست سودایش

که چون عنبر، بهار بی خزانی هست عاشق را

به باطن قهرمان عشق دارد اختیارش را

به کف چون طفل، ظاهر گر عنانی هست عاشق را

ندارد بی گمان از ترکتاز عشق آگاهی

به صبر و طاقت خود تا گمانی هست عاشق را

زبان هر چند شمع کشته را خاموش می باشد

به خاموشی عجب تیغ زبانی هست عاشق را

ز رنگ آمیزی عشق آن که آگاه است، می داند

که در هر دم بهاری و خزانی هست عاشق را

کهنسالی می کم زور را پر زور می سازد

پس از پیری است گر بخت جوانی هست عاشق را

ز غیرت گر به عرض حال نگشاید زبان صائب

ز رنگ چهره خود ترجمانی هست عاشق را