گنجور

 
صائب تبریزی

چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد

ز آرمیدن ما اضطراب می بارد

ترست از عرق شرم چهره تو مدام

ستاره دایم ازین آفتاب می بارد

به چشم عاشق لب تشنه سبزه لب جوست

اگرچه زهر ز تیغ عتاب می بارد

که گفته است در ابر سفید باران نیست؟

که شرم حسن ز روی نقاب می بارد

دگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟

که آب رحم ز موج سراب می بارد

کمر به خون که بسته است تیغ غمزه او؟

که همچو جوهر ازو پیچ و تاب می بارد

ز خنده که فتاده است در دلم آتش؟

که جای اشک، نمک زین کباب می بارد

ز غافلان چه توقع، که در زمانه ما

ز روی دولت بیدار خواب می بارد

ز گریه منع دل داغدار نتوان کرد

ز گوهری که یتیم است آب می بارد

خیال روی که در دل گذشت صائب را؟

که دیگر از دم گرمش گلاب می بارد