گنجور

 
صائب تبریزی

قبا ز شرم بر آن سیمتن نمی چسبد

که شمع را به بدن پیرهن نمی چسبد

به حیرتم که چرا زلف یار با این قرب

به هر دو دست به سیب ذقن نمی چسبد

ز گل توقع خونگرمیم ز ساده دلی است

که خار خشک به دامان من نمی چسبد

اگر ز جانب شیرین توجهی نبود

به کار دست و دل کوهکن نمی چسبد

علاقه ای به حیات دو روزه نیست مرا

چو گل به دامن کس خون من نمی چسبد

دهان شکوه ما را به حرف نتوان بست

که زخم تیغ به آب دهن نمی چسبد

به نامه یاد نکردن نه از فراموشی است

ز دوریت به قلم دست من نمی چسبد

شهید را ز کفن چشم پرده پوشی نیست

نمک به سینه مجروح من نمی چسبد

به هر دلی که ندارد ز معرفت خبری

کلام صائب شیرین سخن نمی چسبد