گنجور

 
صائب تبریزی

پنبه نبود که شد از سینه افگار سفید

چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید

در دیاری که تو از جلوه فروشان باشی

گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید

پیش من دم نتواند ز نظربازی زد

گرچه شد دیده یعقوب درین کار سفید

آنقدر همرهی از بخت سیه می خواهم

که کنم دیده خود در قدم یار سفید

سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون

همچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟

صائب از دست مده جام می گلگون را

از شکوفه چو شود چادر گلزار سفید