گنجور

 
صائب تبریزی

نه همین دل ز سر زلف تو مفتون گردید

هرکه پیوست به این سلسله مجنون گردید

حسن از تربیت عشق زبان آور شد

سرو در زیر پر فاخته موزون گردید

شب مهتاب بود روز سیه در نظرش

دل هرکس که در آن طره شبگون گردید

بخل آن روز دوانید رگ و ریشه به خاک

که زمین پرده مستوری قارون گردید

هرکه مفتون سر زلف سخن شد، داند

که دل صائب از اندیشه چرا خون گردید