گنجور

 
صائب تبریزی

بی سخن غنچه لبان مست مدامم کردند

باده از شیشه سربسته به جامم کردند

استخوان در تن من پنجه مرجان گردید

زان میی کز لب لعل تو به جامم کردند

در طلب رفت چو قمری همه عمر مرا

تا سرافراز به یک حلقه دامم کردند

کوه را لنگر من داشت سبک چون پر کاه

لاله رویان جهان کبک خرامم کردند

سالها سختی ایام کشیدم چو عقیق

تا عزیزان چو نگین صاحب نامم کردند

شدم از لاغری انگشت نما چون مه نو

تا درین دایره چون بدر تمامم کردند

لله الحمد که از خوان جهان روزی من

رغبتی بود که مردم به کلامم کردند

صائب از بی دهنی بود که شیرین دهنان

قانع از بوسه شیرین به پیامم کردند